سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پایگاه مقاومت شهدا
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 34
کل بازدید : 29548
کل یادداشتها ها : 182

نوشته شده در تاریخ 90/3/15 ساعت 12:3 ع توسط جواد قاسم آبادی


مردى که هر کار مى کرد نمى توانست اخلاص خود را حفظ کند و ریا کارى نکند، روزى چاره اندیشى کرد و با خود گفت : در گوشه شهر، مسجدى متروک هست که کسى به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمى کند ، خوب است شبانه به آن مسجد بروم ، تا کسى مرا ندیده خالصانه خدا را عبادت کنم .
در نیمه هاى شب تاریک ، مخفیانه به آن مسجد رفت ، آن شب باران مى آمد و رعد و برق و بارش ، شدت داشت .
او در آن مسجد مشغول عبادت شد، در وسطهاى عبادت ، ناگهان صدایى شنید، با خود گفت : حتما شخصى وارد مسجد شد، خوشحال گردید ( که آن شخص فردا مى رود و به مردم مى گوید این آدم چقدر انسان خداشناسى وارسته اى است که در نیمه هاى شب به مسجد متروک آمده و مشغول نماز و عبادت است ) او بر کیفیت و کمیت عبادتش افزود و همچنان با کمال خوشحالى تا صبح به عبادت ادامه داد، وقتى که هوا روشن شد، و به آن کسى که وارد مسجد شده بود، زیر چشمى نگاه کرد، دید آدم نیست بلکه سگ سیاهى است که بر اثر رعد و برق و بارندگى شدید، نتوانسته در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده است .
بسیار ناراحت شد، و اظهار پشیمانى کرد و پیش خود شرمنده شد که ساعتها براى سگ ، عبادت مى کرده است ، خطاب به خود کرد و گفت : اى نفس !من فرار کردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا در عبادت خود، احدى را شریک قرار ندهم ، اینک مى بینم (العیاذ باالله ) سگ سیاهى را در عبادتم شریک خدا قرار داده ام ، واى بر من ، چقدر مایه تاءسف است که این حالت را پیدا کرده ام



نص و...   





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ